Thursday, April 29, 2004

بدون شرح

"هر چه ما مي گوئيم اين بمب اتمي که ما مي خواهيم
بسازيم صلح اميز است , کسي باور نمي کند."

 و نيز:  " اين جامعه بين المللي يا اون يکي جامعه جهاني که اين روزها مد
شده را تو، اصلاح طلب نفوذي، وارد مجلس و روزنامه ها کردي ".


آخرين افاضات نماينده نمايندگی مجاز خدا
در کره زمين، شعبه اروميه!!


پی نوشت: يکی ديگه از افاضات اين
رياضيدان بزرگ هم امروز بدستم رسيد، راست و دروغش گردن راوی:


"عزيزان
من ، مربع زندگي سه ضلع دارد : تقوی و ايمان!"


منتظر تاييديه يا تکذيبيه از طرف

ايشون
هستيم.



جوک دوبله نشده امروز:


Young Man: Sir, may I know the time,
please?

Old Man: Certainly not. 



Young Man: Sir, but why ? What are you going to loose, if you tell me the time? 



Old Man: Yes, I may loose something if I tell you the time. 



Young Man: But Sir, can you tell me how? 



Old Man : See, if I tell you the time you will definitely thank me and may be
tomorrow again you will ask me the time.



Young Man: Quite possible. 



Old Man: May be we meet two three times more and you will ask my name and
address. 



Young Man: Quite possible. 



Old Man: One day you may come to my house saying you were just passing by and
came into wish me. Then as a courtsey, I will offer you a cup of tea. After my
courteous approach you will try to come again. This time you will appreciate tea
and ask who has made it.? 



Young Man: Possible 



Old Man: Then I will tell you that my daughter has made it and I will then have
to introduce my young and pretty daughter to you &; you will admire my
daughter. 



Young Man: Smiles:) 



Old Man: Now onwards you will try to meet my daughter again and again. You will
offer her to go out for a movie together and a date with you. 



Young Man: Smiles 



Old Man: My daughter may start liking you and start waiting for you. After
meeting regularly you will fall in love with her and propose her for marriage. 



Young Man: Smiles 



Old Man: One day both of you will come to me and tell me about your love and ask
for my permission. 



Young Man: Oh Yes! and smiles 



Old Man: (Angrily) Young man, I will never marry my daughter to a person like
you who does not even own a watch.


Monday, April 26, 2004

بمب اتم صلح آمیز

راستش من که ديگه موندم از اين

پررويی و وقاحت آخوندی
چی بگم. به قول شاعر "چی
بگم از پرروييت هرچی بگم کم گفتم..."!!!! ولی ظاهرا تنها من نيستم که در برابر چنين
وقاحتی کم آوردم. مرده ديگه اينقدر شوره که خود

مرده شور
هم گريه اش گرفته!!!


کشمکش لفظی اين دو تا آخوند که يک از يک پرروترند

شنيدنيه
! ولی پررويی اين بار کروبی دلنشينه.


مطلب امروز ابطحی هم جالبه، حتما

بخونيدش
(خدای نکرده فکرای بد بد يه وقت به
ذهنتون خطور نکنه ها!!!!!)


خب، اين از سياست. بريم سراغ کاسبی امروز:


اينا چندتا عکس از يکی از پارکهای بزرگ و زيبای
مونترآله که البته هنوز سبز نشده، ولی با اينحال قشنگی خودش را داره:




  




  




 


اين دوتا عکس آخری از همون محله منتهی
پارسال تابستون، البته محض اطلاع! (باورتون می شه اين پارک به اين بزرگی و قشنگی
داخل شهره؟ چندتای ديگه هم از اين پارکهای جنگلی اينجا هست که ايشالا به مرور
عکساشو می ذارم).


جوک دوبله نشده امروز (ممکنه نسخه
ايرانيشو شنيده باشين):


The CIA had an opening for an assassin.
After all the background checks, interviews and testing were done, there were
3 finalists...2 men and a woman.

For the final test, the CIA agents took one of the men to a large metal door and
handed him a gun. "We must know that you will follow your instructions,
no matter what the circumstances. Inside this room, you will find your wife
sitting in a chair. "Kill her!!!"



The man said, "You can't be serious. I could never shoot my wife."

The agent said, "Then you're not the right man for this job. Take your wife and
go home."



The second man was given the same instructions. He took the gun and went
into the room. All was quiet for about five minutes. Then the man came out
with tears in his eyes. "I tried, but I can't kill my wife."

The agent said, "You don't have what it takes. Take your wife and go home."



Finally, it was the woman's turn. She was given the same instructions to kill
her husband. She took the gun and went into the room. Shots were heard, one shot
after another. They heard screaming, crashing, banging on the walls. After a few
minutes, all was quiet. The door opened slowly and there stood the woman. She
wiped the sweat from her brow.



"This gun is loaded with blanks", she said. "I had to beat him to death with the
chair."



 Moral: Women are evil. Don't mess with them.


Thursday, April 22, 2004

پیدا کنید پرتقال فروش را...

آقا اين سايت بازتاب بالاخره معمای حل نشده هميشگی و
مساله بغرنج رياضی که از دوم دبستان تا آخر دانشگاه گريبانگيرش بوديم را حل کرد و "پرتقال
فروش را پيدا کرد
"!!!! دمشون قيژ.


ظاهرا بدنبال افشاگری بازتاب ماموران همیشه در صحنه
ريخته اند و پرتقالهای يارو رو به نفع بيت المال مصادره کرده و در بين مردم و
مسئولين پخش کرده اند تا بخورن و به روح طرف قربت کنند. و چون قربت کردن ثواب اخروی
زيادی داره و روحانيون معزز شيعه هميشه در جمع کردن انواع و اقسام ثواب اخروی
پيشقدم بوده‌اند، بدون فوت وقت به اين مهم همت نموده اند. حتی در مراسمی مث اين:




نکته۱: به پوز اون يارو که بالای سر
آخونده وايساده دقت کنيد! و ايضا پشت سری همون!


نکته۲: البته اين رژه ای که اينا دارن
می رن، بدرد همينا هم می خوره! ببينيد چقدر هماهنگ هستن. مخصوصا نفر دوم از سمت چپ!!


لينک به خودم: در ادامه اون مطلب

علافی درجه ۱
اين

عکسه
را ببينين!!!


لينک به اسمشو نيار:

نکاتی ژرف در مديريت
کاربردی!!


جوک دوبله نشده امروز:


Two old ladies were outside their
nursing home, having a smoke, when it started to rain. One of the ladies pulled
out a condom, cut off the end, put it over her cigarette, and continued
smoking.  Miriam asked "What's that?"

Agnes replied "A condom. This way my cigarette doesn't get wet."


Miriam: "Where did you get it?"


Agnes: "You can get them at any
drugstore."


The next day, Miriam hobbles herself
into the local drugstore and announces to the pharmacist that she wants a box of
condoms. The guy, obviously embarrassed, looks at her strangely (she is, after
all, over 90 years of age) but asks delicately, "What brand do you prefer?" 
Miriam replied "Doesn't matter sonny, as long as it fits a Camel." The
pharmacist fainted.


 


توضيح واضحات: اون Camel مارک يه نوع
سيگاره (البته فکر کنم)


تکميل: اين لوگو را دوست خوبم

روزبه
طراحی کرده برای مراسم روز چهارشنبه:




دو مطلب ديگه درباره حاج آقای پرتقال
خور از فضول
و

فانوس


Monday, April 19, 2004

به استقبال بهار

هر سال اوايل ماه آوريل نمايشگاه گونه ای از گل و گياه
در يکی از مراکز خريد مونترئال برگزار می شه که ديدنيه. جالبه بدونين که اين
نمايشگاه که با دکوراسيون و تزئينات جانبی زيبايی همراهه فقط دو هفته برقراره (قبل
از اينکه گلها پلاسيده بشن و از ريخت بيفتند) و برای اين دو هفته کلی خرج می شه که
فکر نکنم در قاموس ما ايرانيها اينجور خرجها محلی از اعراب داشته باشه!! (حتی بيشتر
از هزار تومن!!!!). سال قبل که برای اولين بار بود من اين نمايشگاه را می ديدم با
اون دم و دستگاهی که چيده بودند فکر می کردم محوطه‌سازی و دکوراسيون اون پاساژه را
کلا برای هميشه عوض کرده اند؛ ولی دو هفته بعد با کمال تعجب ديدم که ای بابا همه را
جمع کردند و بردند و همه چيز برگشت به حالت اول! (البته همين که شاخ درنياوردم خودش
خيلی بود). نمايشگاه امسال خيلی قشنگ تر از پارسالی نبود ولی خب يه سری عکس مخصوص
اينجا گرفتم که اينا هستن:




   




   




   




   




   


 پا توی کفش
عزيزدوردونه:




اسکی
در فضای کاملا باز!


آخر

تبليغ
(عمرا نتونين اولش تشخيص بدين مربوط به چيه)




اشتباه
ابعادی در تخمين چشم بسته!


Saturday, April 17, 2004

جايزه پا در دهان


اهدای اين جايزه که اولين بار در سال 93 آغاز شد و هر سال به گيج کننده ترين حرف تعلق می گيرد که امسال برنده آن وزير دفاع ايالات متحده دونالد رامسفلدبود.
متن سخنان رامسفلد:
"گزارشگرانی که می گويند چيزی اتفاق نيفتاده هميشه برای من جالب بوده اند. زيرا تا آنجا که ما می دانيم چيزهای شناخته شده، شناخته شده هستند. ماچيز هايی که می دانيم، می دانيم. ما همچنين می دانيم چيزهای ناشناخته ای وجود دارند که شناخته شده هستند. يعنی اينکه ما ميدانيم چيزهايی هستند که ما نمی دانيم. اما همچنان چيز های نا شناخته، ناشناخته مانده اند-آنهايی که ما نمی دانيم نمیدانيم."


برندگان سالهای قبل جايزه:

2002: ريچارد گر(بازيگر سينما) که گفته بود:"من می دانم کی هستم . هيچ کس ديگری نمی داند که من کی هستم. اگر من يک زرافه بودم و کسی می گفت من مار هستم من فکرمی کردم نه واقعا من يک زرافه هستم."

2001: تريسی امین(هنر مند)

2000: آليشيا سيلورستون(ستاره هاليوود) برای اظهار نظرش در ساندی تلگراف:"من فکر می کنم فيلم Clueless خيلی پر محتوا بود.من فکر می کنم اين فيلم به خاطر اينکه خيلی جلف بود، پر محتوا بود. فکر می کنماگراين فيلم واقعا مبتذل باشد اين ابتذال از مفاهيم عميقی سر چشمه می گیرد."

2000: گلن هادل سرمربی سابق تيم ملی فوتبال انگليس وقتی خواست در باره اظهار نظر جنجالی خود راجع به معلولان(که منجربه برکناری او شد) توضيح دهد:"من به اين اعتقاد ندارم. دراين لحظه از زمان اگر اين بعدا تغيير کنه نمی دونم، اما آنچه اينجا امروز اتفاق می افته و تغييراتی که ما در امتداد آن حرکت می کنيم، بخشی از درسهای زندگی است و نيز بخشی از اعتقادات درونی ما. ولی دراين لحظه از زمان من چيزی به آنها نگفتم و در پايان می خواهم آنرا ثبت کنند زيرا مردم را ناراحت کرده.

موسسه Plain English جوايز ديگری هم دارد که جايزه گاو طلايی که به بی ربط ترين حرف سال تعلق می گيرد يکی از آنهاست.

البته واضح و مبرهن است که گردانندگان موسسه فوق الذکر که سر در آخور استکبار جهانی دارند (!) از اينکه دامنه شمول اين جوايز منلکت اسلامی ما را هم در بر بگيرد سخت وحشت دارند. چون می دانند که علاوه بر اينکه مقامات و مسئولين جمهوری اسلامی اين جايزه را برای هميشه از آن خود خواهند نمود، آنها را مجبور خواهند کرد که سالی نه يکبار بلکه چندين بار جايزه را تقديم کرده و مشت محکم را دريافت نمايند!!!


جوک دوبله نشده (يه کم بی مزه است، اگه حوصله
ندارين نخونين. بد و بيراه برگشت داده خواهد شد!):


An older lady gets pulled over for speeding...

Older Woman: Is there a problem, Officer?

Officer: Ma'am, you were speeding.

Older Woman: Oh, I see.

Officer: Can I see your license please?

Older Woman: I'd give it to you but I don't have one.

Officer: Don't have one?

Older Woman: Lost it, 4 years ago for drunk driving.

Officer: I see...Can I see your vehicle registration papers please?

Older Woman: I can't do that.

Officer: Why not?

Older Woman: I stole this car.

Officer: Stole it?

Older Woman: Yes, and I killed and hacked up the owner.

Officer: You what?

Older Woman: His body parts are in plastic bags in the trunk if you want to see.

The Officer looks at the woman and slowly backs away
to his car and calls for back up. Within minutes 5 police cars circle the car. A
senior officer slowly approaches the car, clasping his half drawn gun.

Officer 2: Ma'am, could you step out of your vehicle please! The woman steps out
of her vehicle.

Older woman: Is there a problem sir?

Officer 2: One of my officers told me that you have stolen this car and murdered
the owner.

Older Woman: Murdered the owner?

Officer 2: Yes, could you please open the trunk of your car, please.

The woman opens the trunk, revealing nothing but an empty trunk.

Officer 2: Is this your car, ma'am?

Older Woman: Yes, here are the registration papers. The officer is quite
stunned.

Officer 2: One of my officers claims that you do not have a driving license.

The woman digs into her handbag and pulls out a clutch purse and hands it to the
officer.

The officer examines the license. He looks quite puzzled.

Officer 2: Thank you ma'am, one of my officers told me you didn't have a
license, that you stole this car, and that you murdered and hacked up the owner.

Older Woman: Bet the liar told you I was speeding, too.

Friday, April 16, 2004

قدرشناسی

"اين عکس می توانست عکس سال باشد. عکس جنین 21 هبته ای به نام ساموئل الکیاندر که در داخل رحم مادر احتیاج به عمل جراحی پیدا کرد و اگر از رحم خارج می‌شد ممکن نبود زنده بماند.دکتر برنر جراح این عمل بزرگ بود و جنین را در داخل رحم مورد جراحی قرار داد. در حین عمل جراحی جنین دست کوچکش را از شکافی که دکتر ايحاد کرده بود بيرون آورد و انگشت پزشک معالجش را فشرد و عکاس اين صحنه ناباورانه را در تاريخ ثبت کرد. دست پسرک کوچکی که برای حس قدر شناسی از رحم بيرون آمد و انگشت دکتر را به خاطر تشکر از هديه زندگی که او بخشيد، فشرد ". به نقل از گروه "و اما عشق" در ياهو




از اونجايی که ما بعد از خواندن اين
مطلب و ديدن اين عکس کلی جوگير شديم بر خود لازم و واجب ديديم تا از کليه کسانی که
به هر نحوی لطفی به ما کرده اند تشکر و سپاسگزاری کنيم. ولی خب چون ماشالا هزار
ماشالا تعدادشون زياد بود و امکانات فنی ما هم کم، گفتيم فعلا دم دست تر از اين
رهبر عزيز خودمون کي؟!! که غير از ما به تمام مسلمين جهان و حومه و حتی کليه کائنات
زنده و مرده و زمينی و فضايی منت گذاشته و مرحمت فرمودند سايه رهبری خودشون را بر
سر ما گسترانيده بوده باشدندی! و علاوه بر سايه خودشون سايه

مديران نمونه
و قاضی القضاتهای نمونه تری را هم
مرحمت فرمودند، باشد که ما به راه "راااااااست" هدايت شويم! ولی مگه ما به خرجمون
می ره؟


جوک دوبله نشده امروز:


HUSBAND WANTED



A Rich Old Bitty, aged 65, decided that it was time to get married. She put an
ad in the local paper that read:



"HUSBAND WANTED, MUST BE IN MY AGE GROUP (60's), MUST NOT BEAT ME, MUST NOT

RUN AROUND ON ME AND MUST STILL BE GOOD IN BED!

ALL APPLICANTS PLEASE APPLY IN PERSON."



On the second day she heard the doorbell. Much to her dismay, she opened the
door to see a grey-haired gentleman sitting in a wheel chair. He had no arms or
legs.



The woman said, "You're not really asking me to consider you, are you? Just look
at you...you have no legs"!



The old man smiled, "Therefore I cannot run around on you!"



She snorted. "You don't have any hands either"!



Again the old man smiled, "Nor can I beat you"!



She raised an eyebrow and gazed intently. "Are you still good in bed?"



With that, the old gentleman beamed a broad smile and said,



"I rang the doorbell didn't I?"


Wednesday, April 14, 2004

اصلاحات در قوه قضائيه

مژده مژده


پس از طی شدن پنج سال نخست از رياست پربرکت حضرت آيه
الله شاهرودی بر قوه قضائيه، آثار اقدامات و اصلاحات بنيادی و مساعی شبانه روزی
ايشان و پرسنل زحمتکش سيستم قضايی بالاخره آشکار شد و نهال اصلاحات از ويرانه
تحويلی به ايشان سر بر آورد و چشم کوردلان و کج انديشان را کور نمود:


رييس سازمان زندان‌ها،
در بازديد رييس قوه قضاييه از زندان اوين گفت: بخش قابل توجهي از زندانيان اوين،
تحت قرار بازداشت هستند و تعداد كمي محكوم به شمار مي‌روند، به همين خاطر نام «زندان
اوين» به «بازداشتگاه اوين» تغيير يافته است.
(بازتاب)


قرار است طی مراسمی در پايان دوره اول رياست معظم له،
لوح درجه يک خدمتگزاری به پاس اين اقدام ارزنده و سرنوشت ساز از دست مبارک مقام
معذب رهبری به ايشان اهدا شود. هيپيپ، هوراااا هيپيپ، هوراااااا


بازم جوک دوبله نشده تصويری:









Sunday, April 11, 2004

جوک دوبله نشده

حقيقتش امروز قصد نداشتم مصدع اوقات گرانقدر خوانندگان عزيز اينجا بشم. ولی خب يه جوک دوبله نشده بدستم رسيده که حيفم اومد شما نخونيدش. البته چون يه کم طولانيه، مطلب امروز را کلا به اون اختصاص داده و زودی رفع زحمت می کنم. توضيح اينکه اين جوک در اصل دوبله شده از زبان قند و شکر خودمون به انگليسيه و در واقع شکايت‌نامه گونه‌ايه که يکی از کارمندای شرکت نفت در زمان طاغوووت!!! به رئيس آمريکايی خودش نوشته (خداوکيلی تا آخرشو بخونين، اگه روده‌بر نشدين از خنده.......هيچی برگردين از اول بخونين!):

Dear Mr. Hamilton I, the undersigned, have worked in the NIOC in Masjed-Suleiman for three years. But since Mr. Ahmadi transferred here everything has changed. I don't know "what a wet wood I have sold him"' that from the very first day he has been "pulling the belt to my life". With all kinds of "cat dancing" he has tried to become the "eye and the light" of Mr. Wilson. He made so much "mouse running", that finally Mr. Wilson "became donkey", and appointed Mr. Ahmadi as his right hand man, and told me to work "under his hand". Mr. Wilson promised that next year he would make me his right hand man, but "my eye did not drink water", and I knew that all these are "hat play", and he was trying to put a "hat on my head". I "put the seal of silence to my lips" and did not say anything. Since I am "thick skinned", I "did not go from face". Also I felt that Mr. Ahmadi was "head of donkey", and "had become hair of my nose" . So one day "I hit the heart to the sea" and went to see Mr. Wilson. As soon as I entered his office, he looked at me from "head to foot" and asked what do you want?...I said, nothing sir, I have "crossed Rostam's seven Khans" to come and see you, and let you know that I am not happy working under Mr. Ahmadi, and if you'd be kind enough and give me another job! Mr. Wilson said, ok, go and work in the mail house. Now "bring the donkey and load the lima beans".. "Where me, and where mail house"?.. "What shit I ate"?... "I came to do savab, I made kabab"... "I went to prepare the eyebrow, I made the eye blind"! "with my own hands my sister was???".. I told Mr. Wilson that "our donkey did not have a tail from childhood". Mr. Wilson said,"you have asked and you have received", besides, we need a "work killed" employee like you in the mail house. But because of "eating so much snakes I have become a dragon", and I knew he was"putting watermelon under my arms". Knowing that this transfer was only "good for his aunt", I started begging him to forget that I have ever came to see him and forget my visit altogether. I said "you saw camel, you did not see camel"... But he was not "getting off the devil's donkey"... "What headache shall I give you"?.. He broke my bowls and pitchers", and now I am forced to go and work in the mail house with bunch of "blind and bald, height and half height" people. Imagine "how much my ass burns"! Now Mr. Hamilton, "I turn around your head", you are my only hope and my "back and shelter".. "I swear you to the 14 innocents", please, "do some work for me"..."in the resurrection day I'll grasp you skirt"..."I have six head bread eater".. "I kiss your hands and legs". Your servant Asghar Babai



Friday, April 09, 2004

سنگ پا

جناب آقای حجه الامسال ابوترابی نماينده قزوين اخيرا فرموده اند که "با توجه به رابطه ويژه بين ملت و روحانيت و احترامي كه مردم متدين و نمايندگان متعهد مردم براي روحانيت قائلند، بهتر است رئيس مجلس هفتم روحانی باشد"!!!!!!!!!!!!!!
البته از قديم الايام سنگ پای قزوين به عنوان نماد پررويی معرف حضور احاد ملت قهرمان پرور ايران بوده است. ولی ظاهرا توليد "شاخصه‌های ممتاز" در اين شهر جريانی فعال و بقول فرنگيها دايناميک داشته و مختص به سنگ پا، شجاعترين امام جمعه، تابلوهای راهنمای ويژه و بعضی چيزهای ديگه (...!) نمی شه. نماينده آخوند سوپر پررو هم بايد به عنوان جديدترين محصول فرهنگی قزوين به ليست اضافه بشه!
شما هم اگه اقلام ديگه ای سراغ دارين به اين ليست اضافه کنيد!

Wednesday, April 07, 2004

مثل اينکه اين زمستون ول کن معامله نيست! بابا بی خيال
شو ديگه! آخه سر پيری و معرکه گيري؟! ديروز مثلا خير سرمون رفته بوديم شونزده بدر!
آخه سيزده بدرهای اين اجانب از خدا بيخبر که نمی افته توی "روز طبيعت" مملکت ولايی
خودمون که آدم مثل آدم پاشه بره نماز جمعه! اينه که آدم مجبوره نماز جمعه و ساير
مستحبات موکده و حتی سيزده بدرشم بندازه روز آخر هفته!! يادمه بچه که بوديم نوحه می
خونديم: ...ما نماز جمعه را يکشنبه می خوانيم (با آهنگ مدل آهنگرانی)!!! فکرشو نمی
کردم واقعا يه روزی مجبور بشيم همين کارو بکنيم! (بابا خفه کردم خودمو با اين علامت
تعجب!!!!) خلاصه، چی داشتم می گفتم؟ آهان سيزده بدر. هيچی ديگه، اينقدر ريزريز
بارون تو کله‌مون اومد و سوز و سرما خورديم تا آخرش از رو رفتيم و پاشديم اومديم
خونه. تازه وقتی رسيديم شروع کرده عين اين نديد بديدها برف اومدن، حالا نيا کی بيا!
بندگون خدا اين شهرداری چی ها رو هم مجبور کرد برف روبها رو دوباره بکشن از
پارکينگا بيرون و ترترتر راه بيفتند تو خيابون برف جمع کنن! (برف روب که می گم
منظورم يه چيزی تو مايه‌های بچه بولدوزره) آخه پدرت خوب، مادرت خوب، عين آدم راهتو
بکش برو ديگه! اين ادا عطوارها چيه؟ (زمستونه رو می گم ها، به خودتون نگيرين يه وقت)


ولی خب حالا تا جناب زمستون تشريف نبرده اند بذارين يه
سری عکس از جشنواره illumination مونترال که حدود يه ماه و نيم پيش برگزار شد بذارم
اينجا تا مدش نرفته:


اين يه سرسره عمومی بود:




<
<<<<


اينم يه سينمای روباز گنده بلالی که بعضی وقتها روش
فيلم نشون می دادن و بعضی وقتها از پشتش رقص نور و صدا با افکتهای فوق العاده جذاب
و چشم نواز اجرا می کردند:




<
<<


ضمنا اون گنبد قرمزه که پايين پرده سينما می‌بينين،
درواقع يه بخاريه که مردم زيرش وامی‌ستادن گرم شن. نور قرمزش مال بخاريهاست و چراغی
توش نبود. نورپردازی ساختمونها هم جزئی از جشنواره بود:




<
<<




<
<<
<


برنامه های جنبی هم البته بود. از جمله پانتوميمهای
خيابونی:




<
<<<


اجراهای راديويی و تلويزيونی:




<
<<


و آتیش بازی:




<
<


البته بزن و برقص عمومی هم که جزء
جدانشدنی و هميشه حاضر همه برنامه‌های اينجاست که بعضی شبها تا سه چهار صبح هم طول
می کشيد!


جوک دوبله نشده امروز:+۱۸


آليوس ماکسيموس يه

جوک دوبله نشده
گذاشته که اگه درست متوجه نشدين
منظورش چيه، می تونين اونو با استفاده از برنامه های کمک آموزشی از

اينجا
بطور کامل فرا بگيريد!